من و سیما   2017-10-11 22:50:10

نزدیک ظهر که می شد با عجله از پله ها بالا می رفتم. خودم را توی اطاق می انداختم. جلوی پنجره طبقه دوم خانه می ایستادم. منتظر و مضطرب. نگاهم دوخته می شد به پنجره اش که درست رو به روی خانه ما بود. سیما به محض آن که از کارِ خانه آزاد می شد می آمد توی این اطاق. پرده ها را با ناز کنار می زد. نیم دوری توی اطاق می چرخید و در قاب پنجره شان می نشست. گیس های بلند و مشکی اش را آرام باز می کرد و اول به دست شانه و بعد به دست باد می داد. در حال شانه زدن نگاهم می کرد. لبخند می زد. دلم هری می ریخت پایین و قند توی دلم آب می شد. برایش دست تکان می دادم. دور و برش را نگاه می کرد و آرام دستش را تکان می داد. زندگی توی محله سنتی و مذهبی دردسر بزرگی بود. نه می شد راحت حرف زد، نه می شد همدیگر را دید. پنجره تنها محل مطمئن برای عشق بازی دوره نوجوانی بود.

آن روز سعی می کرد با ایما و اشاره مطلبی را به من بفهماند. با انگشت خودش را نشان کرد و بعد انگشت را به طرف من بر گرداند و دو انگشت اش را بهم زد. منظورش را نفهمیدم. با حرکت دست به او فهماندم که منظورش را نمی فهمم. دوباره همان حرکت را، ولی این بار با سرعت بسیار کمتر، تکرار کرد. مشکل باز هم حل نشد. حدس زدم دارد می گوید مرا دوست دارد. من هم همان حرکت را تکرار کردم. سرش را به چپ و راست گرداند که معلوم است نفهمیدم. گرم معاشقه بودیم.

دست هایم را آرام در موهای بلند و مشکی اش گرداندم تا به گردن صاف و بلندش رسید. دست دیگرم انگشت های دستش را می شمرد. سیما با چشم های بسته سرش را آرام توی دست من تاب می داد و از این که گردنش را نوازش می دادم احساس رضایت می کرد. در یک لحظه نگاهمان با هم تلاقی کرد. هر دو خشکمان زد. دستش را که ساکن و آرام در دستم بود کمی فشردم و از شمارش انگشت هایش باز ایستادم. صورت هایمان برای اولین بار به هم نزدیک و نزدیک تر شدند. صدای تند قلب هایمان موسیقی صحنه شد و هُرم دلچسب صورتش را برای اولین بار روی پوستم احساس کردم که...

به یک باره در اطاق باز شد و مادرش مثل عجل معلق سر رسید. فورا نشستم تا از قاب پنجره خانه مان رها شوم. صدای کشیده شدن پرده ها را شنیدم و بعد سکوت. چند لحظه سنگین را پشت سر گذاشتم و بعد سینه خیز خود را به بیرون از اطاق کشاندم. چند دقیقه توی راه پله ها ایستادم تا نفسم دوباره جا بیفتد و بعد راهی طبقه اول شدم.

نزدیک ظهر بود. آفتاب دلچسب بهاری توی اطاق پهن شده بود و غلغل سماور مژده چای بعد از ناهار را می داد. مادر و خواهرها که از کار رفت و روب خانه خلاص شده بودند هر یک در گوشه ای از اطاق لم داده بودند. کنار پنجره نشستم و به حیات خانه زل زدم. بنفشه ها گیسوانشان را به دست باد ملایم بهاری داده بودند. گنجشگ ها با سر و صدای دوست داشتنی شان درحوض خانه آب بازی می کردند و برگ های بسیار جوان درخت انگور مزه ترش و شیرین دلمه را توی هوا فریاد می زدند. برادر کوچکترم سراسیمه از کوچه جدا شد و توی حیاط پرید. درب را بسته و نبسته خودش را به اطاق رساند و خبر داغ خواستگاری شدن ازسیما را توی هوا پرتاب کرد. مادر و خواهرها نیم خیز شدند و با هم سراغ داماد را گرفتند. رنگ از صورتم پرید. دهانم خشک شد. آب گلو را به سختی قورت دادم. دلم می خواست تنها بودم و یک داد بلند می کشیدم و گریه را سر می دادم. تازه معنی حرکات دست سیما را می فهمیدم. داشت می گفت مرا از تو جدا کردند.

دو ماه بیشتر طول نکشید که تمام کوچه چراغانی شد و دیگ های نکره توی تنها تکه زمین ساخته نشده کوچه مان صف کشیدند و با سیاه کردن پشت شان بوی برنج صدری را توی تمام پرز کاهگل ها نشاندند. رختخواب های اضافه از خانه هاشان به خانه همسایه ها مهاجرت کردند تا میزبان میهمانان شهرستانی شوند. ژاندارم های سبیل کلفت رفت و آمد و نظم کوچه را به عهده گرفتند و «پلنگ»، سگ سیاه محله را با طناب به کوچه بالایی کشاندند که عوعو مدامش عیش میهمانی را بهم نزند.

بالاخره زمان موعود فرا رسید وماشین گل کاری شده در میان هلهله زنان محله از پیچ کوچه ظاهر شد و سیمای بزک کرده را که مثل نان بربری داغ توی چند چادر سفید پوشانده بودند، تا از نگاه گرسنه مردان و نوجوانان تازه بالغ شده در امان بماند، توی خانه هل دادند و آن شب به خانه بخت فرستادند.

امروز سال هاست که از دوره نوجوانی و جوانی و میانسالی هم عبور کرده ام و دریاها با آن محل و آب و خاک فاصله دارم. عصر یک روز بهاری است. توی اطاقم کنار پنجره نشسته ام و غزل های سایه را می خوانم. چه قدر زیبا سروده شده اند.

«عشق شادی است

عشق آزادی است»

سرم را آهسته بر می گردانم و به پنجره خانه رو به رو خیره می شوم.

پرده ها با آرامی کنار می روند و سیما در قاب پنجره ظاهر می شود. موهایش را کوتاه کرده است که با رنگ طلایی اش سن و سالش را کم کند. با همان ناز و ادا نیم دوری دور اطاق می چرخد و آرام سرش را به طرفم برمی گرداند. دیگر به زبان رمز نیازی نیست. چند لحظه ای ماتش می شوم. برایش دست تکان می دهم و با صدای بلند سلامش می کنم. می خندد و دندان های زیبا و سفیدش دلم را می برد. می خواهد جوابم را بدهد که...

به ناگهان در اطاقم چهار طاق باز می شود. سیما سرش را با عجله توی اطاق آورده و می پرسد:

«با کی داری حرف می زنی؟... خل شدی؟»

و من فورا خودم را جمع و جور می کنم و با تعجب می گویم:

«من؟... با کی حرف می زنم؟... حالت خوبه؟»

چند لحظه سکوت بر قرار می شود. سیما دنبال کارش می رود. سرم را آرام به طرف خانه همسایه برمی گردانم. پنجره ای در کار نیست. دیوار بلند صاف است با رنگ زرد خاک بر سری اش.

به غزل سایه بر می گردم و بیت آخرش را چندین بار می خوانم تا مطمئن شوم که به گوش عرش هم برسد:

«عشق آغاز آدمیزادی است».


رضا خبازیان




نام
پیام
Write all letters which are not black!
حروفی که سیاه نوشته نشده در پنجره وارد کنید.

روز نوشتها

یادها

شعرها

از دیگران

من و جنهایم

داستانها

انتخابات